آئومامه اخم کرد و به ساعت مچی خود نگاهی انداخت. سر برداشت و ماشینهای دور و بر را ورانداز کرد. سمت راستش یک میتسوبیشی پاجرویِ شاسیبلند ایستاده بود که لایهی نازکی خاک رویش نشسته بود. جوان بیحوصلهای در صندلی بغلدست راننده نشسته بود و شیشه را پایین داده بود و سیگار میکشید. موهای بلند و صورت آفتابسوخته داشت و یک بادگیر جگری پوشیده بود. روی باربند ماشین چند تا تختهی موجسواری فرسوده بود. جلوی او یک ساب ۹۰۰ خاکستری بود، با شیشههای دودی کیپ که نمیشد دید کی تویش نشسته. بدنهی این ماشین چنان تمیز و براق بود که عکست را تویش میدیدی.
ماشین جلو خودشان یک سوزوکی آلتوی قرمز بود با نمرهی پلاک صادره از منطقهی نریما و سپری غرشده. مادر جوانی فرمان را به چنگ گرفته بود. بچهی کوچکش روی صندلی بغلدستی ایستاده بود و برای آنکه حوصلهاش سر نرود پس و پیش میرفت. مادر به بچه تذکر داد آرام بگیرد، کفری بودن را میشد در چهرهاش دید.