محسن

پیپ ایستاد. بلافاصله، شجاعت بیشتری از نصف بچه‌های شهر در خود احساس کرد و دستش را روی دروازه گذاشت. نگاهش مسیر امتدادیافته را تا در ورودی دنبال کرد. شاید تنها چند قدم به نظر می‌آمد، اما شکافی دلهره‌آور بین جایی که ایستاده بود و آنجا وجود داشت. در نظر گرفته بود که امکان داشت این فکر بسیار بدی باشد. خورشید صبح سوزان بود و پیپ می‌توانست از حالا، چسبناک شدن گودی زانوانش را در شلوار جینش حس کند. فکری بد یا فکری جسورانه. هر چند بزرگ‌ترین نوابغ تاریخ، همیشه، جسارت را برتر از امنیت دانسته‌اند و حرف‌هایشان حتی برای بدترین فکرها، توجیه خوبی است.