محسن

الی نخودی خندید و سقلمه‌ای به او زد. «من سه برادر در خانه داشتم و زمانی‌که با مادرم می‌رفتم احساس خاص بودن می‌کردم. دختری پسرنما بودم که با لباس‌های پسرانه و ارزان برادرهایم بزرگ شده بودم. این کار باعث می‌شد احساس یک دختر و پس از آن یک زن را داشته باشم.»

اسکارلت سرش را تکان داد: «کاملاً معقول به‌نظر می‌رسد.» نخواست فاش کند که خودش در لباس‌های مخملی مهمانی و کفش‌های رقص برنزی رنگش بزرگ شده بود و تنها زمانی‌که پرستارش نبود، مادرش را می‌دید. تمام چیزی که همیشه می‌خواست آزادی‌ای بود که بچه‌های روستا داشتند، هرچند وقتی پدر و مادرش در شهر بودند، او اغلب با شیوه‌های خودش از آزادی برخوردار می‌شد. هر کاری می‌کرد تا به‌عنوان یک کودک توجه بیشتری از مادرش دریافت کند. تا یازده‌سالگی، حتی اجازه نداشت همراه والدینش غذا بخورد. با فکر به اینکه الی زمان بسیار زیادی را با مادرش گذرانده بود، حسادت کرد.