محسن

بنابراین، وقتى چند ماه بعد، قلعه سیاه بلندى که ابرهایى از دود سیاه از چهار برج بلند و باریکش به هوا برمى‏خواست ناگهان بر فراز تپه‏هاى بالاى مارکت چیپینگ ظاهر شد همه کاملاً مطمئن بودند که جادوگر از ویست بیرون آمده و مانند پنجاه سال پیش قصد دارد مردم را بترساند. مردم واقعا ترسیده بودند. هیچکس تنها بیرون نمى‏رفت بخصوص در شب. چیزى که باعث ترس بیشتر مى‏شد این بود که قلعه در یک جا باقى نمى‏ماند. گاهى اوقات لکه‏ى بلندى در شکارگاههاى شمال غربى بود، گاهى وقت‏ها بر فراز سنگ‏ها در طرف شرق، و بعضى وقت‏ها به پایین تپه مى‏آمد تا در میان بوته‏ها درست بعد از آخرین مزرعه در طرف شمال جاى بگیرد. گاهى مى‏شد حرکت قلعه را به چشم دید که دودى خاکسترى از برج‏هایش بیرون مى‏آمد. براى مدتى همه فکر مى‏کردند قلعه پس از مدت کوتاهى پایین خواهد آمد و شهردار مى‏خواست کسى را براى کمک نزد پادشاه بفرستد.