محسن

او می‌دانست پشت آن درهایی که با بی‌قراری به هم کوفته می‌شدند چه بود: آپارتمان‌های غارت‌شده. تنها چیزی که درونشان قرار داشت، عکس‌های یادگاری‌ای بود که در اتاق پراکنده شده بودند. آن غریبه‌های مرده از خود عکس یادگاری گرفته بودند، غافل از این‌که کسی نمی‌ماند تا به عکس یادگاری‌شان احتیاجی داشته باشد. غیر از عکس، اسباب و اثاثیه‌ای هم در اتاق‌ها ولو شده بودند؛ اجسامی آن‌چنان سنگین و بزرگ که نمی‌شد آن‌ها را با خود به جایی برد؛ نه به مترو و نه به دنیای پس از مرگ. امواج شوک، شیشه‌ی پنجره‌های ساختمان‌های اطراف را شکسته بودند، ولی پنجره‌های مقاوم در برابر طوفان همچنان سر جایشان باقی‌مانده بودند، طی گذر بیست سال چنان لایه‌ی عمیقی از گرد و خاک رویشان نشسته بود که شبیه چشم‌هایی شده بودند که آب‌مروارید کورشان کرده است.