محسن

مگره شیشۀ پرنو را از دستش گرفت. «اِما» بی‌اعتنا برمی‌گشت و صورت درازش را با آن چشم‌های طوق‌انداخته و لب‌های قیطانی و موهایش که خوب شانه نخورده بود و کلاه «پروتون»اش که اگرچه هر دم به سر جایش می‌آورد همیشه به سمت چپ سُر می‌خورد، بالای صندوق نشان می‌داد.
لو پومره با قدم‌های تند می‌رفت و می‌آمد و برق کفشش را تماشا می‌کرد. ژان سرویر که بی‌حرکت مانده بود، به گیلاس‌ها چشم دوخته بود و ناگهان با صدایی که های‌های گریۀ رعب و وحشت خفه‌اش می‌کرد، دشنام می‌داد:
– مرده‌شور برده!
سبیل دکتر آویزان می‌شد.