محسن

جمعیت دوباره هیاهو به پا می‌کند و من از آن چند ثانیه استفاده می‌کنم و نگاهی به چهره‌ها می‌اندازم، درست مثل همیشه. بیشترشان زن‌اند. همیشه زن‌اند. زن‌های مسن‌تر در گروه‌های پنج یا ده‌نفره، که از این سنت سالانه لذت می‌برند ـ توانایی گسستن از زندگی و مسئولیت‌هایشان و غرق کردن خودشان در فانتزی. زن‌های جوان‌تر، بیست‌وچندساله، با سر و ظاهر قبراق و انگار کمی شرمسار، گویی هنگام تماشای فیلم‌های کثیف مچشان را گرفته باشند. مردها هم هستند. شوهرها و دوست‌پسرهایی که برخلاف خواسته‌شان به آنجا کشانده شده‌اند؛ از آن‌ها که عینک‌هایی با قاب نازک، ریش‌هایی شبیه پرز هلو و آرنج‌هایی دارند که به‌شکل نامتناسبی از بازوهایشان بیرون زده، همچون شاخه‌های گره‌دار درختان. آدم‌های منزوی هم در گوشه‌وکنار هستند، همان‌ها که نگاهشان آن‌قدر روی شما می‌ماند که معذبتان کند، و مأموران پلیس که راهروها را زیر نظر دارند و خمیازه‌هایشان را فرومی‌خورند.