متینه

حسام و دانیال در حال خداحافظی با مهمانان بودند و من جلوی آینه ی اتاقم، مشغول پاک کردن آرایش مانده روی صورتم. پرده مصنوعی زیبایی ام که کناررفت، اشک برگونه ام جاری شد.
دامادِ ذوق زده که بعد از عقد، صورتم راندیده بود، حالا چه عکس العملی داشت، دربرابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟
حس بدی در سلول هایم دوید.نباید موافقت میکردم. من تحمل تحقیر شدن ندارم. کاش همه چیز به عقب برمی‌گشت.
غرق در افکارم اشک می ریختم که چند ضربه به در خورد و کسی وارد شد، هول و دستپاچه اشک هایم راپاک کردم.

حسام بود.
اما نه سر به زیر! خندان و شاداب، شبیه همیشه اما اینبار، باچشمانی که دیگر زمین را نمی کاوید.
محض اطمینان به کلاه زیبایم دست کشیدم. نباید سرِ بی مویم را میدید.

در را بست و مقابلم ایستاد. چشمان مهربانش، در هم آغوشی تاریکی اتاق و نور چراغانی حیاط، زیباتر از همیشه بود.
گفت:
” آخیش! حالا شدبابا. اونا چی بود مالیده بود به صورتتون! موقع عقد دیگه کم