عطیه

از عالم و آدم دور شده بودم و رسیده بودیم به زمین صافی که کوه‌ها گردش را احاطه کرده بودند. منطقه خشک و داغ و بایری بود و چند روز بود که ردپایی نمی‌دیدیم. گیاهی هم وجود نداشت. اصلاً هیچی نبود. فقط زمین صاف و ساده، و من خیال می‌کردم وارد تاریخ شده‌ام. تاریخ هستی، نه این تاریخ مسخره ما انسان‌ها. تاریخ ایامی که هنوز خبری از بشر نبود.