به خودش گفت «عجب.» چیز بیشتری به ذهنش نرسید. هنوز از سفر و تغییر ساعت گیج بود و پیامهایی که بخش چپ ذهنش به بخش راست میفرستاد بهموقع و به مخاطب درست نمیرسید. تریشا آشپزخونه رو با لیوان قهوهای که برای خودش درست کرده بود ترک و درِ پشت خونه رو، که به حیاط باز میشد، باز کرد. نفس عمیقی کشید، هوای تازهٔ شب رو در ریهها حبس کرد، از در خارج شد و به بالا نگاه کرد.
حدود سی متر بالای چمن حیاطش چیزی به اندازهٔ یه مینیبوس در هوا معلق بود.
واقعاً اونجا بود، معلق. بیصدا.
خدیجه
17
آذر