خدیجه

فریاد بی‌موقع مامان، دخترک را متوجه من کرد. هراسان برگشت نگاهم کرد و تا مرا دید، مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، سرش را داخل برد. تفی روی شانسم انداختم با طعم نعنای خمیردندان. موزاییک کف حیاط سفید شد. از شیرینی نگاه به او، شیرینی خمیردندان پرید توی گلویم. تصویر موهای طلایی‌اش در ذهنم حک شد. تا آنجا که موقع خواب جلوی چشمانم تاب می‌خورد. از آن شب به بعد، درست همان موقع‌ها، من در حیاط بودم و سربه‌هوا، به امید دیدن دختر همسایه داشتم مسواک می‌زدم. همدیگر را در اینستاگرام دنبال می‌کردیم. دنبال‌کنندگان صفحه‌ام در اینستاگرام سیصد نفر شده بودند. بیشترشان دختر بودند. با عکس‌های پروفایل قشنگ. دخترهایی که هر روز عکس‌های جدیدی از خودشان پست می‌کردند و من از دیدنشان لذت می‌بردم.