خدیجه

وقتی فهمید بهروز دست مافیایِ تُرکِ همکار با کیانفر اسیر است، درگیر دل‌رحمی و عطوفت عجیبی شد. بهروز برایش کس دیگری را تداعی کرد. جوانی که سال‌ها پیش، وسط جنگی خیلی ناجورتر از این روزها دیده بود. تصمیم گرفت از خیر کشتنش بگذرد. از طرف دیگر، یقین داشت رهاکردنش، به‌معنای مرگ او بود. آن‌هایی که بعد از خودش سراغ او می‌آمدند، اصلاً اهل آدم‌کشتنِ سریع نبودند. اگر خودش او را می‌کشت، لطف بزرگی در حقش می‌کرد. باید راهش می‌انداخت؛ اما کار سختی بود.