خدیجه

بلندبلند گریه می‌کند و می‌دود. به دنبالش قدم‌های سنگین و آرام فاطمه در فضای خالی سوله می‌پیچد، دخترم عروسکش را محکم در بغل گرفته و در خرابه می‌دود و صدایم می‌زند: «بابا! بابایی کجایی؟!»