خدیجه

حتی اگر مرا به حال خودم بگذارند و هیچ‌کدامشان اذیتم نکنند، چطور جرئت کنم ازشان آدرس بپرسم؟! نمی‌فهمند چه می‌گویم و مسخره‌ام می‌کنند. ممکن است راهنمایی‌ام نکنند و توی ایستگاه اشتباهی از قطار بیایم پایین و گم شوم. اگر یک‌دفعه خودم را توی یکی از کبّانیه‌های آن‌ها دیدم چکار کنم؟ درِ خانهٔ یهودیان را بزنم و بگویم مرا به روستای خودمان برگردانید؟! چرا ابوصادق راه سخت را انتخاب می‌کند و می‌گوید شما هم همان را قبول کنید؟ چرا دخترم کنار خودم نباشد؟ اگر کنار خودم باشد وقتی دنبالم می‌فرستد دیگر مجبور نیستم کفش بپوشم و شال بیندازم. حتی قبل از این‌که قهوه جوش بیاید می‌توانم پیش او باشم. خب چرا می‌گوید با قطار برو!