خدیجه

خانه برای ما سرنخِ یک کلاف بلند بود که در تمام زندگی‌مان، هر جا که می‌رفتیم، دور جهان می‌پیچیدیم. یک نخ آریادنه که ما را از چنگِ مینوتورِ گاوسرِ هزارتوها به جهان امن بازمی‌گرداند. من از وقتی چشم باز کرده بودم توی همین خانه بودم، پدر و عمه هم چشم‌شان را همین جا باز کرده بودند و مادر و عمه و خیلی‌های دیگر هم همین جا چشم‌های‌شان را برای همیشه بستند. در همین عمارت درندشت دوطبقه، حوالی پارک لاله، با دو در توی یک کوچه فرعیِ بن‌بست که هر کدام به یک حیاط مجزا می‌رسید.