خدیجه

با خودش گفت وقتی رسید خانه، فقط دوش بگیرد و یک‌راست برود توی رخت‌خواب. شاید قبلش به مژده هم تلفن می‌زد. چشم‌هایش را که باز کرد، متوجه راننده شد که از توی آینه زل زده بود به او. سر چرخاند سمت پنجره. داشت ساختمان بلند سفیدی را تماشا می‌کرد که شنید راننده چیزی گفت. رو کرد سمت او. «چیزی گفتین؟»
«گفتم می‌شه اول این خانمو برسونم؟ خیلی دیرش شده.»
لیلا به زن نگاه کرد. گفت: «خیلی طول می‌کشه؟»
«نه، زیاد از شما دور نیست.»