کمی بعد انداخت توی خیابانی که به درِ خروجی پارکینگ منتهی میشد. به بالای خیابان که رسیدند، لیلا برگشت و پشتسرش را نگاه کرد. داشت دنبال ماشینی میگشت که مژده را سوار کرده بود. وقتی ماشین را ندید، فکر کرد حتماً زودتر از آنها از ترمینال بیرون رفته. تکیه داد و از پنجره زل زد به بیرون. کمی بعد چشمهایش را بست. دلش میخواست به هیچچیز فکر نکند، اما یاد حرفهای مژده افتاد. به این فکر کرد که حتی خودش هم دلش نمیخواست امشب را تنها سر کند.
خدیجه
18
آذر