خدیجه

میاکی با آن صدای خفه و لهجهٔ اوزاکایی آشنایش پرسید «بیدارت کردم؟»
جونکو گفت «نه، بیداریم هنوز.»
«من دمِ ساحلَم. باید ببینی این‌همه کُندهٔ شناور و! می‌تونیم یه آتیشِ حسابی راه بندازیم این‌دفعه. می‌آی؟»
جونکو گفت «حتماً. بذار لباس عوض کنم؛ ده دقیقهٔ دیگه اون‌جام.»