خدیجه

تعجب این موجود دلخورم کرد. ترسیدم اما جُنب نخوردم، حتا عضله‌ای. زال عینک‌آفتابی را از چشم برداشت، گذاشت توی جیب کتش، کت را درآورد ــ آهسته، غمگین ــ و بادقت به پشت یک صندلی آویختش. یک صفحهٔ موسیقی را برداشت و گذاشت روی صفحه‌گردان گرامافُن قدیمی. لالایی برای رود۱۰ از دورا سیکادا، خواننده‌ای برزیلی، که گمانم در دههٔ هفتاد شهرتی به‌هم زده بود. خیال می‌کنم به خاطر جلد صفحه بود که زن سیاه‌پوست خوشگلی را با بیکینی نشان می‌داد و بال‌های بزرگ پروانه پشتش نصب شده بود، «دورا سیکادا ــ لالایی برای رود ــ کار موفق امروز». صدایش در هوا گُر گرفت. هفته‌های اخیر این موسیقیِ متن غروب‌دم‌های ما بوده. کلامش را از برم.