بچهها به معصومه که حتی از موهای دراز لای شونه هم میترسید گفته بودن تو تا نصف پلههای آبانبار هم پایین بری از ترس سکته میکنی! تازه، خانوم به اون خوشگلی تهِ آبانبارِ تاریک چیکار میکنه؟! ولی چند روز بعد معصومه با یه جامدادیِ صورتی اومد مدرسه و گفت همون خانومِ خیلی زیبا بهش یاد داده که چهطوری هر چی دوست داره پیدا کنه. باز هم کسی باور نکرد. میگفتن حتماً عموش از کویت براش فرستاده. ولی وقتی معصومه بعدش یه مداد عروسکی و یه جفت کفش کتونی آبی پیدا کرد و یه ساعتمچی قرمز که آهنگ پخش میکرد، همه شک کردن که نکنه واقعاً یه زن زیبا و عجیب ته آبانبار زندگی میکنه. آخه یه عموی کارگر که اینهمه چیز نمیفرسته!
خدیجه
18
آذر