خدیجه

وقتی داشت از پله‌ها می‌رفت طبقهٔ سوم، دستکش‌های چرمی مشکی‌اش را پوشید. سه‌بار در زد. منتظر شد. دستکشِ دست راستش را محکم کرد و وقتی رِی بونز در را باز کرد یک مشت زد تو صورتش. یک مشت، نیازی ندید از دست چپش هم استفاده کند. کتش را از روی صندلی‌ای که تو اتاق‌نشیمن بود برداشت. نگاهی به رِی بونز انداخت که خم شده بود و بینی و دهانش را گرفته بود و دست‌ها و لباسش پُر از خون بود و رفت بیرون. حتی یک کلمه هم با او حرف نزد.