خدیجه

بهمن دستش را جلو دهنش گرفته بود و چشم‌های امیر از زورِ قورت دادنِ خنده خیس شده بود. بهمن اسکناسی از جیبش درآورده و طرف مرد گرفته بود.
«مَشتی‌گُلی، اینا رو که واسه پول نگفتم.» نامه‌ای از لباسش درآورده بود. «فقط بگین صندوق‌پست کجاست. این نامه رو چه‌طور بفرستم؟»
امیر به جایی نامعلوم اشاره کرده بود. انگشتش مدتی توی هوا گیج زده بود و این‌طرف آن‌طرف چرخیده بود. آخرسر، صندوق صدقات را نشان داده بود.
طرف گفته بود «داداش، خیلی گُلی.» و رفته بود.
امیر گفته بود «خداحافظ قزل‌آلا.»