دکتر اینطور شروع کرد که «روزی روزگاری، بز خوشقلبی بود.» این شروعی عالی بود. چشمانم را بستم و بزی خوشقلب را تصور کردم.
«این بز، همیشه ساعتِ طلاییِ سنگینی ــ آویزان از یک زنجیر ــ دور گردنش داشت که وقتی راه میرفت به هنوهن میانداختش. نهتنها این ساعت باری سنگین بود، عقربههایش هم دیگر حرکت نمیکردند. روزی خرگوش، یکی از دوستان بز، به دیدنش آمد و از بز پرسید “واسه چی این ساعت بهدردنخور رو بهزور با خودت اینطرف و اونطرف میکشی؟ کار که نمیکنه و خیلی هم سنگین بهنظر میرسه.” بز جواب داد “حق با توئه، واقعاً سنگینه، ولی بهش عادت کردهم. هم به وزنش و هم به اینکه عقربههاش حرکت نمیکنه.”»
خدیجه
17
آذر