اگر همان لحظه نمُرده بود، هوشیاریای که هیچوقت برنگشت، احتمالاً آخرین چیزهایی که به آن فکر کرده این بوده که ضارب بهاشتباه و بیدلیل به او چاقو زده است. یعنی غیرمنطقی و آن هم نه یکبار، بلکه بارها و بارها و پشتسر هم. با این هدف که او را از دنیا محو کند و بیدرنگ از روی زمین برش دارد. درست همان جا و در همان لحظه. اما چرا میگویم «کار از کار گذشته بود»، نمیدانم، یعنی بابت چه چیزی کار از کار گذشته بود؟ راستش را بخواهید خودم هم درست نمیدانم. مثلاً وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کارِ چیزهایی یا شاید هم همهٔ چیزها گذشته است ــ قطعاً دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم ــ و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است.
خدیجه
17
آذر