خدیجه

جز آدم‌هایی که دوره می‌گردند اشتراکِ روزنامه به ملت بفروشند، هیچ‌کس هیچ‌وقت درِ خانهٔ مرا نمی‌زند. برای همین هم درِ خانه‌ام بسته می‌ماند و هیچ‌وقت مجبور نیستم بروم جوابِ کسی را بدهم.
ولی آن روز یکشنبه صبح، هر کی بود، سی و پنج دفعه در زد. چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ با چشم‌های نیمه‌بسته خودم را از تخت کشیدم بیرون و تلوتلو رفتم دمِ‌در. مردی حدوداً چهل‌ساله با یونیفرمِ خاکستریِ کارگری به تن آن‌جا توی راهرو ایستاده بود و کلاهِ ایمنی‌اش را عینِ توله‌سگی ریزه‌میزه بغل کرده بود.