در عوالم کودکیام. شوقی برای شنیدن قصه حضرت عباس در درونم جوشید. پرسیدم: «عباس بُوای کی بید؟» کاکه جوابی داد که، نه من و نه هیچکدام از فرزندانش نفهمیدیم که منظور او چیست. او که تا اینجا از نامها و نسبتها صحبت میکرد در جوابم گفت: «عباس بُوای مَشک بید» او از نگاه پرسان و متعجب ما فهمید که باید درباره «پدر مشک» بیشتر توضیح بدهد. لذت شنیدن اسب سواری شجاع و تنها که از میان نخلستان، صف لشگر را میشکافد و به فرات میرسد و آب را در مشک پر میکند و هنگام برگشت با چشمان تیرخورده و دستان قلم شده، مشک را مثل طفل عزیزی در میان میگیرد تا مشک تیر نخورد و آب به خیمهها برسد، بیاد ماندنی ترین قصه کودکیام بود که من را شیفته نام و مرام اباالفضل العباس کرد. شیفته «اباالقِربَه»
خانم
25
آذر