خانم

من به خاطر چشم و سرم اجازه راه رفتن نداشتم. وقتی مرا با برانکارد می‌آوردند، دیدم پدرم گریه می‌کند! خیلی ناراحت شدم. روی پله‌ها بودم که گفتم که برانکارد را زمین بگذارید. از روی برانکارد بلند شدم و پایین آمدم. دیدم پدرم با آستین اشک‌هایش را پاک کرد.