دو تا پتو گرفتیم. پتوها خیس بودند. توی یک چاله رفتیم و هر دو از فرط خستگی خوابیدیم. اول که میخواستیم بخوابیم، سردمان بود. بعد آهسته آهسته احساس کردم گرم شدیم. دستم را به اطراف کشیدم، دیدم جسم پُرپَشمی بین من و هادی سعادتی قرار دارد. با تعجب نگاه کردم و دیدم یک سگ است. چون آتش عراقیها سنگین بود، این سگ هم از ترس خودش را وسط ما انداخته بود
خانم
16
آذر