حمید درویشی شاهکلائی

بااتوبوس راهی‌تهران‌بودیم‌بیشتر
مسافرین‌نظامی‌بودندراننده‌به‌محض
خروج‌ازشهرصدای‌نوارترانه‌رازیادکرد.
ابراهیم‌چندبارذکرصلوات‌داد.
بعدهم‌ساکت‌شدامابسیارعصبانی‌بود.
ذکرمی‌گفت‌دستانش‌رابه‌هم‌فشار
می‌دادوچشمانش‌رامی‌بست.
حدس،زدم‌به‌خاطرنوارترانه‌باشد.
گفتم:می‌خوای‌برم‌بهش‌بگم؟گفت:
قربونت‌بروبهش‌بگو‌خاموشش‌کنه.
راننده‌گفت:نمیشه‌خوابم‌می‌بره.
من‌عادت‌کردم‌و‌نمی‌تونم.
برگشتم‌به‌ابراهیم‌مطلب‌راگفتم.
فکری‌به‌ذهنش‌رسیدازتوی‌جیبش
قرآن‌کوچکش‌رادرآوردوباصدای
زیباشروع‌به‌قرائت‌آن‌کرد
همه‌محوصوت‌اوشدندراننده
هم‌چنددقیقه‌بعدنوارراخاموش‌کرد
ومشغول‌شنیدن‌آیات‌الهی‌شد