نگاهی به عکس پدر انداخت و گفت: «کاش بهجای ادبیات، دودوتا چهارتا یاد میگرفتم.»
منظورش را میفهمیدم. چندین بار گفته بود: «تا درس بود، درس، بعد ازدواج، بعد هم بهخاطر خوبیهای پدرت که نگذاشت آب توی دلم تکان بخورد، از حسابوکتاب و اقتصاد هیچچیز نفهمیدم.»
آلما هر روز ساکت و ساکتتر میشد. به فکر فرو میرفت و حرف نمیزد. معلوم نبود به چه چیزی فکر میکند. گاهی به تلفنهایی مشکوک جواب میداد و توجه مرا که میدید، حرفش را زود قطع میکرد. مریض شده بود و مرتب دارو میخورد. از بیرون که میآمد، غذا را آماده میکرد و سر سفره منتظرم مینشست. کنارش مینشستم، لبخندی شاید از سر اجبار، روی لبش مینشست و سکوت میکرد. میپرسیدم: «چی شد؟»
میگفت: «هیچی!»
به کاری که خانم دکتر میتوانست برایم پیدا کرده باشد، فکر میکردم. حدس میزدم شاید برای جوابدادن به تلفن یا منشیگری، مرا خواسته است که اگر اینطور بود، در هیچکدام تجربه نداشتم. خودش میدانست. مرا خوب میشناخت. از کودکی پزشکم بود. حالا چند سالی بود که مرتب میگفت دیگر به پزشک بزرگسال مراجعه کنم و من توجه نمیکردم. او پدر را خوب میشناخت. پدر خودش مرا میبرد مطب او.
راضیکردن آلما کار سختی بود. زیر بار حرفهایم نمیرفت. هرچه زبان داشتم، برایش ریختم و دست آخر هم گفتم: «اگر شما رضایت ندین، امکان نداره کار کنم.»
آلما که دیگر کلافه شده بود، گفت: «پس با هم بریم.»
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.