خاطرات شفاهی پاسدار شهید وحید زمانی نیا، از محافظان همراه شهید حاج قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد
شهید وحید زمانینیا در سال۱۳۷۱ در استان تهران در خانوادهای انقلابی دیده به جهان گشود. زندگی در محله شهر ری و در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) از همان کودکی وحید را شیفته اهلبیت(ع) نمود. وحید عاشق دستگاه پر برکت سیدالشهدا(ع) بود؛ بهطوری که تمام اوقات غیر کاریاش را در هیئتهای مختلف شهر تهران میگذراند. از زمانی که لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد، مدافع حرم حضرت زینب(س) شد و بارها و بارها به سوریه رفت تا شاید مزد گریهها و جهادش را از بیبی زینب(س) بگیرد؛ ولی خدا برای او سرنوشتی دیگری را رقم زد.
علی –
کتاب حال خوشی داره. پدرم قبل از تولد وحید سویِ چشمانش را از دست داده بود. چهرهٔ وحید را نمیتوانست ببیند. اولین بار که وحید را بغل گرفت، دستانش را روی لپ وحید گذاشت و پیشانیاش را بوسید. گفت: «کوچولوی من، صورت تو رو نمیتونم ببینم اما میدونم که خیلی قشنگی!» بعد رو به مادرم کرد و پرسید: «درست میگم منصوره؟ وحید قشنگه، نه؟» و مادر با آب و تاب چهرهٔ وحید را برایش توصیف کرد.
یک شبِ بهاری، قرار بود همسرم غذا درست کند، برویم پایین تا دور هم شام بخوریم. مادرم صدا زد: «فریدون، اقدس، کجایین؟» گفتم: «اقدس دیر کردیم. سریع غذا رو جمع و جور کن، بدو بریم پایین.» اقدس گفت: «ولی مادر انگار صداش ناراحت بود؛ برو ببین چی شده.» از اتاق رفتم بیرون، دیدم وحید توی بالکن نشسته و حواسش به حیاط است. صدای مادرم را شنیدم که از درد ناله میکرد. وحید را بغل کردم و سریع رفتم پایین. سر مادرم شکسته بود و خون میآمد. عجیبتر آنکه پدرم داشت میخندید! چند لنگه کفش و دمپایی هم ریخته بود دور مادرم. هاج و واج مانده بودم که آنجا چه خبر شده؟! وحید را گذاشتم زمین و کمک کردم مادر سرش را بشوید و ببندد. مادر لپ وحید را با انگشتانش گرفت و گفت: «پدر صلواتی، یک طایفه تا حالا به من نگفتن بالای چشمت ابروئه، حالا توی نیموجبی سر منو میشکنی؟» داستان این بود که آقا وحید لنگه کفشها را دانه دانه از لابهلای نردهها انداخته بود پایین و یکی از آنها که پاشنهٔ محکمی داشته، روی سر مادرم افتاده بود و سرش شکسته بود!