محسن

معلوم است: دیگر از روانشناسى، خبرى نبود. لازم نبود انسان زیاد خود را بپوشاند، بلکه باید اجازه مى‏داد سرما هرچه بیشتر نزدیک شود، حتى باید انسان کمى یخ مى‏زد تا واقعا احساس کند، تا پاکى وجود بیش از دو انگشت فاصله ندارد، حتى اگر بیست سال آزگار را پشت سر گذاشته باشد. البته باید مراقب میزان خطر هم بود، نباید کاملاً یخ زد. حتى براى بهترین چیزها هم باید به موقع جاخالى داد. مینت لفکوویتس، بچه سانفرانسیسکو، زیاده‏روى کرده، زیادى پیش رفته و پنج هفته بعد او را یخزده با لبخندى بر لب در محلّى گمشده پیدا کرده بودند. بوگ موران عکسى از این لبخند برداشته و روى طاقچه در معرض دید قرار داده بود تا یادش باشد، چنین چیزهایى هم وجود دارد، کافى است دنبالش بگردیم، حتما پیدا خواهد شد. در پناهگاه، مدت‏ها بحث بر سرِ این بود آیا صلاح است که این لبخند احمقانه مینت لفکوویتس براى خانواده‏اش فرستاده شود یا نه؟