عضو دیگر خانواده «خالهجان» بود، بانویی پابه سن گذاشته، تنومند با زگیلی روی چانه. تابستانها با لباسی ژولیده و رنگرورفته در خانه این ور و آن ور میدوید، انگار همیشه داشت یورتمه میرفت! در زمستان برای فرار از سرما شلوار مردانهای زیر دامنش میپوشید و دو ژاکت بافتنی روی هم تنش میکرد. از وقتی ابرهارد را به عنوان راهبر ویژه به نقطهای که به آن را «خط مقدم» میگفتند و البته پشت جبهه بود اعزام کرده بودند، خالهجان به کارهای گئورگنهوف رسیدگی میکرد. اگر او نبود، کارها زمین میماند. همیشه میگفت: «اصلا به این سادگیها نیست…» و هر روز با این تکیهکلام از عهده تمام کارها برمیآمد.
از جای جای خانه فریاد میزد: «درِ آشپزخانه باید بسته باشد!» دیگر زبانش مو درآورده بود. «باد میآید توی تمام اتاقها! اینجوری دیگر نمیشود خانه را گرم کرد.» مدام نق میزد که سرد است، آخر چرا از بین اینهمه جا در دنیا از پروس شرقی سر درآورده بود؟
محسن
16
مهر