از او میگریختم، شبها و روزها از او میگریختم، زیر طاق سالها از او میگریختم، در پیچوخم روح و پشت بخار اشکهایم پشت خندههای بیامان، خودم را از او پنهان میکردم. به سمت چشماندازهای امید، شتابان و از توانافتاده، میرفتم در اعماق درههای ژرف و هراسناک ترس از آن دو پای قدرتمندی که مرا همواره تعقیب میکرد، میگریختم.
حامد
26
دی