روی پاهای دردناکش لنگید و به سوی مسافران رفت. هوای سحری، نشاطانگیز بود. ترجیح دادم ساک در دست، کنار پراید بایستم و منتظر بمانم.
سرانجام پس از چند دقیقه، پیرمرد با مردی آراسته از راه رسید. هردو سوار شدند. پیرمرد ماشین را روشن کرد تا راه بیفتد. از کنار شیشه آرام به شانهاش زدم: «کجا عمو؟ مثل اینکه مرا یادتان رفت!» جوری نگاهم کرد که انگار به جا نمیآورد.
– با شما که طی نکردیم. آقا دربست گرفتند. مسیرمان فرق دارد.
گفتم: «طی کردیم. گفتید ده تومان. گفتید سوار شو. چون هوا خوب بود، سوار نشدم و تا حالا منتظر شما بودم.»
گاز ماشین را گرفت و در حین رفتن گفت: «میخواستی سوار شوی.»
خدیجه
15
دی