خدیجه

مادرم را در آن روزها به‌یاد می‌آورم؛ حرف‌هایی که گفت و نگفت را. می‌شنوم حرفی را که قبلاً به خاله‌ام گفته بود دارد دوباره برای یکی از همسایه‌ها تعریف می‌کند: «به او گفتم ابوصادق! دخترت را به حیفا و به غریبی می‌فرستی. گفت می‌توانی سوار قطار شوی و بروی و او را ببینی. سبحان‌الله! یعنی من برای دیدن دخترم از یک شهر به شهر دیگر مسافرت کنم؟! اگر نصفه‌شب درد زایمانش بگیرد چه؟! اگر خدانکرده مریض شود چه؟! تازه چطور سوار قطار شوم؟ چطور پیاده شوم؟ چطور از ایستگاه تا خانه‌اش بروم؟ همهٔ این‌ها به کنار. چطور سوار قطاری شوم که بیش‌تر مسافرهایش ارتشی‌های انگلیس و مهاجران یهودی هستند؟!