محسن

نلی فکر کرد وقتی زندگی مشترکش را با ریچارد شروع کند دلش برای پورترها همان‌قدر تنگ می‌شود که برای سوسک‌ها. به لیوان سامانتا نگاهی انداخت، احساس گناه کرد. با دستمالی سوسک را برداشت، داخل توالت انداخت و سیفون را کشید.

زیر دوش بود که موبایلش زنگ زد. حوله‌ای دورش پیچید و به داخل اتاق‌خواب دوید تا کیفش را بردارد. تلفنش آنجا نبود. هیچ‌وقت سرجایش نمی‌گذاشت. دست‌آخر زیر تاخوردگی‌های لحافش پیدایش کرد.

«الو؟»

جوابی نیامد.

به شمارهٔ تماس‌گیرنده نگاه کرد و شمارهٔ مسدودشده‌ای را دید. چند لحظه بعد، یک پیام صوتی روی صفحهٔ لپ‌تاپش ظاهر شد. دکمه‌ای را فشار داد تا پیام را بشنود اما جز صدایی محو و نفس‌نفس‌زدن چیز دیگری نشنید.