تا آن ذرات نرم شن نتوانند به درونم بوزند. توفان شن مدام نزدیکتر میشود. فشرده شدن هوا را روی پوستم حس میکنم. واقعاً دارد مرا میبلعد.
پسری به نام کلاغ یک دستش را با ملایمت روی شانهام میگذارد و با آن توفان ناپدید میشود.
«از حالا به بعد ـ علیرغم هرچیزی ـ تو جانسختترین پانزدهسالهی دنیا خواهی بود. فقط از این راه جان به در میبری. و برای انجام این کار، باید بفهمی جانسخت بودن یعنی چه. منظورم را میفهمی؟»
چشمهایم را بسته نگه میدارم و پاسخ نمیدهم. فقط میخواهم در این حال، با دستش بر شانهام، در خواب غرق شوم. جنبش خفیف بالها را میشنوم.
وقتی سعی دارم بخوابم، کلاغ زمزمه میکند: «تو جانسختترین ۱۵سالهی دنیا خواهی بود.» انگار دارد کلمات را بهصورت خالکوبی آبیرنگ عمیقی روی قلبم حک میکند.