باید چیزی داشته باشم که مرا فرو ببرد توی خودش و نگذارد بفهمم کجا هستم. باید روزهایم را بگذراند. باید حواسم را پرت کند از همهچیز. حواسم که به چیزی پرت نمیشود، فکرها پیدایشان میشود. خودم را ول میکنم روی مبل قرمز و هزار ساعت هم که بنشینم حوصلهام سر نمیرود بس که فکر میدود توی سرم. فکر خودم، تو، سمیرا، زندگی شبانه و ماهان. فکر اینکه چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم.
خدیجه
18
آذر