خدیجه

آب‌جوش را که می‌ریزم توی لیوان، رگه‌های قهوه‌ای دود می‌شوند توی آب و پیچ‌و‌تاب می‌خورند. نخ کیسه‌ی چای را می‌کشم. رگه‌ها با‌هم قاطی می‌شوند و برایم چای فوری درست می‌کنند. نیستی و با خیال راحت قوری را در بالاترین کابینت قایم کرده‌ام و فقط چای فوری می‌خورم. باید چای بخورم تا سرحال شوم. باید سرحال بروم سر کار. دارم می‌روم سر کاری که همیشه دوست داشته‌ام. کاری که خوشحالم می‌کرد. باید باز هم دوست‌اش داشته باشم. چرا ندارم؟ چرا هیچ‌چیزِ این روزها دیگر مرا نمی‌خنداند؟ به خاطر بی‌کاری است حتماً.