ساعتمچی بزرگ آقاجان که وقتی دانشگاه قبول شدم هدیه گرفتم. این ساعت را به آبجی داده بودم! ذهنم تلنگر میخورد؛ در موقعیتی که انتظارش را ندارم، از غریبهای چیزی میشنوم که به جرقه میماند. دستم را از روی پشتم برمیدارم. آبجی میخواست ساعت را به هما نشان دهد. هما… هما… چرا این بازی به تو رسید؟ انگار قرار است مدام یک سرِ بازیهای من و آبجی تو باشی. به خانهات آمد؟ چرا نگفتی؟ حتماً باز هم ترسیدی. در خانهٔ تو چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی به تو زل زده، شوهر الدنگت خانه بود؟ بچهات کجا بود؟ هما… هما… باز چه قولی به آبجی دادهای که آمده سراغت؟ ساعت بزرگ من را تو خواستی؟ سرم را پایین میاندازم و زن را به حال خودش رها میکنم و به سمت کوچهٔ هما میروم، کوچهٔ خودمان.
خدیجه
18
آذر