خدیجه

او را از بچگی برده بود با خودش پای قبور و همین بود که حسن کم و کیف کارشان را خانواده‌های حسابی می‌دانستند و وقتی پدر مرد، پسر شد جانشینش. از دانشگاه یک سال مرخصی گرفت تا خودش را وفق بدهد با زندگی تازه‌اش. محسن مفتاح امروزی بود، ولی اعتقاد داشت مرده‌ها منتظر کلمات‌اند برای آمرزش و برای راحت‌تر بودن. پدرش همیشه به او می‌گفت «کلمه آدم زنده رو سبک می‌کنه، چه برسه مرده رو.» و محسن شنبه‌ها را گذاشته بود برای سر زدن به مشتری‌هایی که داشت در بهشت زهرا؛ مرده‌های همان‌هایی که معتقد بودند کلمه از راه دور به خوبی ادا کردنش از کنار گور پر از تن مرده اثر نمی‌کند، و سنگ‌هایی که باید آب می‌خوردند و خشک می‌شدند در هوای آزاد.