رینا تکان میخورد و خود را به کنارِ تخت میکشاند. طوری پهلوبهپهلو شده و به سمت تو میچرخد که انگار صدای خوشوبش کردنِ تو با پدربزرگت را شنیده است. با مویش، که سیاهیاش را به رخِ ظلماتِ اتاق میکشد، بازوی سستِ بیرونمانده از پتوی تو را لمس میکند و حواس تو را دوباره به خود جلب میکند و عنوان کتابِ پشتو را از ذهن تو میروبَد؛ همان کتابی که پدربزرگت هربار تمثیلهایش را به آن نسبت میداد. مثلاً همین پرندهٔ شب، گمشده در قلمروِ رؤیاها که تنها نبوغی پیامبرانه قادر است در نیک ـ تاریکی (۱) به آن دست یابد. نه خوابی در حالت نیمهبیداری، نه اندیشهای خیالمانند. یک رؤیا، یک خیال؛ سرچشمهٔ بصیرت و شهودِ پیامبرانه.
خدیجه
17
آذر