خانم

آن‌ها به شیخ نزدیک و نزدیک‌تر شدند و او را لمس کردند. آن‌وقت بود که او را به اسم پدرش صدا زدند و به رفت‌وآمدش در کوچه‌ها عادت کردند و کمتر جلوی پای او به احترام برخاستند. گاهی هم بهانه‌ای به دست می‌آوردند که درباره‌اش چیزی بگویند که او را خوش نیاید. این عادی شدن حادثهٔ شگفتی است و این حادثهٔ شگفت همیشه در نزدیکی انسان‌های بزرگ رخ می‌دهد، نه در فاصلهٔ زیاد از آن‌ها. شاید اگر شیخ به دزفول برنمی‌گشت، آن‌ها او را همیشه چون یگانهٔ دوران می‌ستودند؛ اما حالا او پسر ملّامحمد بود که در کوچهٔ شمالی بقعهٔ سبزقبا زندگی می‌کرد و بسیاری کودکی‌های او را به یاد می‌آوردند که با کودکان همسایه چوب‌های شکستهٔ خراط‌ها را برمی‌داشته و با آن‌ها بازی می‌کرده است. شیخ هم شاید در فرو افتادن در حادثهٔ شگفت عادی شدن مقصر بود. او با بزرگان نمی‌نشست، توصیه نمی‌پذیرفت، به زبان مردم سخن می‌گفت و هیچ‌گاه قبای کهنهٔ کرباسش را نو نکرد.