مریم

مهاجران هم‌نسل آن‌ها، رخت‌شوی‌ها و آشپزها، همیشه به‌سختی کار کرده بودند؛ اما آخر کار، سرشان را پایین انداخته بودند و تسلیم قدرت «آلمانی‌های خالص» شده بودند. مادرم چند سالی بود که برای زنگ‌زدنِ گوشش پیش یک پزشک می‌رفت که آمپول‌های دردناکی به او می‌زد؛ اما اصلاً بهتر نشده بود. او پذیرفته بود که دکتر کارش را بلد است تا روزی که من همراه او به مطب رفتم و پرسیدم چرا شرایط مادر بهتر نشده. آقای دکتر خیلی تعجب کرد و گفت: «معمولاً افرادی مثل مادر شما هیچ‌وقت سؤالی نمی‌پرسند.» مادر بعدها به من گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم که ما هم حق داریم. هیچ‌وقت جرئت نداشتیم چیزی بپرسیم.»