آب را به لبان خشکیده و ترکخوردهاش نزدیک کرد. برای لحظهای چهرهٔ کودکان تشنه و بیمار در میان آب به نظرش آمد. امام حسین (ع) را دید که تشنه است و میجنگد. علیاکبر را دید که از پدر طلب آب میکند. علیاصغر را که از تشنگی ضجه میزد. سکینه میگفت مگر شما سقا نیستید، پس چرا آب نمیآورید؟ قاسمبنحسن جان داد و تشنه شهید شد. آب از میان انگشتان دست عباس شره کرد و ریخت. عباس به آسمان نگاه کرد. چشمانش خیس اشک شد و گفت: – خدایا مرا ببخش. برادرم و فرزندانش تشنه باشند و من آب بنوشم؟ هرگز، هرگز …
maryam.khoshnejat69
29
آبان