گریه کردم؟ بله.
از چشمان پیدای من، چشمان من انسان که از گریه خیس بود، اشک می آمد. اما من چشم سومی هم داشتم، در وسط پیشانی ام. می توانستم آن را حس کنم، سرد بود، مثل یک سنگ. گریه نمی کرد: دیدم. و پشت آن کسی بود که داشت فکر می کرد: من در این ماجرا از تو حمایت می کنم، برایم مهم نیست چقدر به طول بیانجامد یاد در این مدت چقدر باید تحقیر شوم، اما این کار را می کنم.
برشی از متن کتاب
بهنام مؤمنی –
این کتاب درکنارِ کتاب «آدمکش کور» و «سرگذشت ندیمه» از بهترین آثار ادبیات غرب است.
پیشنهاد من به دوستان مطالعۀ همین ترجمه است.