یکی بود، یکی نبود، زير گنبد کبود، نزدیک ساحل رود،خاله سوسکه با مادر پیر و بیمارش زندگی میکرد.
این مادر و دخترخیلی فقیر بودند. پیرزن شب و روز غصّه میخورد و نگران آیندهی دخترش بود.
روزی از روزها گفت:
دخترم، عروسکم، نازگُلِ ملوسکم
من دیگه پیر شدم، من زمین گیر شدم
زهرا –
شعر قشنگ، نقاشی کتاب جذاب، بچه ها دوسش دارند ?
هر بار که میخونی برای بچه تکراری نمیشه.