یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. آن دور دورها، کنار یک جنگل بزرگ، مزرعهای بود که مزرعهدار و همسرش زری و دخترشان مَهدُخت به خوبی و خوشی در آنجا زندگی میکردند. آنها هر سال در زمینشان گندم میکاشتند و فصل پاییز که میشد به کمک هم، گندمها را درو میکردند.
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب قصه های شیرین ایرانی ۸ روباهی که گوسفند شد را می توانی بخری…
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.