در این کتاب زهرا کارکوب از دوران کودکی و نوجوانی، ازدواج، حال و هوای خود و زندگی اش در دوران انقلاب و جنگ، شهادت فرزندانش و درد و رنج هایی که متحمل شده بود و دیدارش با رهبر می گوید.
نویسنده برای تدوین این کتاب از محمدرضا، فرزند آزادهٔ جانبازش، حمید پسر جانباز دیگرش، دخترش رؤیا برای بخشی از خاطرات زندگیاش، و از جانباز آزاده احمد پاکدامن، همرزم منصور فرزند کوچک و مفقودش، کمک گرفته است.
از متن کتاب:
آفتاب زده بود که بههمراه تمام فامیل به سوی غسالخانهای که قرار بود جنازه را به آنجا بیاورند، رفتم. انتظار آمدن زندهها خیلی سخت و طاقتفرساست و انتظار آمدن پیکر شهید سختتر از آن. هیچکس شعلههای آتشی که درونم را میسوزاند و به خاکستر بدل کرده بود، نمیدید. فقط آه میکشیدم و چشمبهراه بودم که یوسفم بیاید.
ساعتی گذشت. پیکر را آوردند و به داخل غسالخانه بردند. بیتاب دیدارش بودم. زنها شیون میکردند و مردها گریه. همه پشت در غسالخانه جمع شده بودند. در باز شد. من و مادرم داخل رفتیم. چند لحظه بیهیچکلامی فقط نگاهش کردم. بدنم میلرزید. اشکم بیصدا پایین میآمد. نفسنفس میزدم. جلو رفتم و بیاختیار خم شدم و صورت بر صورتش گذاشتم و بوسیدمش. چشمانش نیمهباز بود. بدنش بوی عطر میداد.
شروع کردم به نجوا: «فدات بشم، مامانی!… تو هم هوای رفتن داشتی. نگفتی مامانی دلتنگت میشه؟ بالأخره به آرزوت رسیدی.» دستم را روی صورت و بدنش میکشیدم، نوازشش میکردم و قربان صدقهاش میرفتم. لبانم از گریه میلرزید. عزیزم بهخواب رفته بود.
محمد مهدی –
هدیه ای خوب برای مادران سرزمین خوبمون
علی –
خاطرههای زنی با قدی خمیده ولی استوار است قلمی روان و توانا، خواننده را با حوادث و فراز و فرودهای بسیار زندگی و صبر و فداکاری یک مادر همراه میکنه
علی –
صبر و استقامت خانم کارکوب ستودنی است